در من اکنون ظلمانی ترین شبها جوانه می زند
بی هیچ نشانی از آن شکوفه های روشن
روی دیوار شب که راه می روم
معلق ... سرگردان
می فهمم معنی ِ خستگی را
من خسته ام، خسته ، خسته
و این خستگی تا مغز استخوانم فریاد می کشد
روی این دیوار هیچ سایه ای نیست
و من اینجا - بی سایه - شبیه خودم شده ام

نظرات شما عزیزان:
|